سهراب میگفت ، من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفت باشد
سر گلدستهٔ سرو .... داشتم فکر میکردم که چرا نمیشد بنویسیم من نمازم را
نمیخوانم .... من اصلا نماز ندارم که بخوانم... چیزی برای گفتن با کسی
ندارم ... یا کسی برای گفتنهایم سراغ ندارم ....خواستم بگویم .... نه ،
من نمازت را هیچ وقت نمیخوانم... نمازت از آان خودت و گفتهای من از آن
خودم .... میدانی، ما را به حرف بدجوری عادت دادهاند .. ما را به تقدس ،
به تحمیقی به نام احترام ... ما را بد جوری خر کرده اند خلاصه ....
Thursday, January 12, 2012
Tuesday, January 10, 2012
Saturday, January 07, 2012
بعد از همیشهٔ دور ...
وقتی بعد از مدتها میخوای بیای و بنویسی هزاران چیز در ذهنت میچرخه و میخواد که به نوشتارت راه پیدا کنه، نقطههای دور دستی توی ذهنت هست که میخواد آغازین کلامت باشه ... دیشب خیلی اتفاقی به یادِ این خونهٔ قدیمی افتادم، وقتی بهش سر زدم دیدم حتا به خاطر نمیآرم که بعضی نوشتهها رو اینجا گذشتم ... ، احتیاج به یه خونه تکونی داره اگه بخوام بنویسم اما خونه تکونی رو میذاریم برای وقتی که به نوشتن اینجا عادت کردم.
گاهی که برمیگردی نگاه میکنی میبینی چقدر حیف که یه روزنگار کامل از زندگیت نداری، برای کسی مثل من که همهٔ تاریخها و اتفاقت رو تو ذهنم حک میکنم ، گاهی که یه چیزهایی رو به خاطر نمیآرم درد داره ... دلم میخواد بدونم کجا بودم، چه میکردم و چه میخواستم ... اما خوب زندگی فارغ از خاطراتش اتفاق میافته .. هر روز برای خودش یه اتفاق تازه است ...
الان یه روزِ زمستونیِ که سرد نیست ... یعنی به اندازهای که زمستون بستون باید سرد باشه نیست ... یه چایی جلومه با طعمِ تند و تلخ و من فکر میکنم که امروز روز خوبیه، میخوام شروع کنم به نوشتن یه کد تو متلب و خوب طبیعیه که هر کاری میکنم غیر از شروع به نوشتنِ اون .... اما باز هم فکر میکنم امروز یه روز خوبه ... همین
Subscribe to:
Posts (Atom)