Saturday, May 22, 2010

شنبه ، مرگنتون

امروز شنبه است ... هوای بارونیه مرگنتون ، اوایل تابستون و همه چیز آرومه، باید شروع کنم به جمع کردن خون برای اسباب کشی‌، حدود ۳ هفتهٔ دیگه اسباب کشی‌ دارم، خونهٔ خوشگلی و خوبیش اینه که مامان و بابا اولین مهمونش هستن :) ... باورم نمی‌شه که ۳ سال تنها اینجام ، ۳ سال تو شهری که حتا اسمش رو نشنیده بودم دارم زندگی‌ می‌کنم ... حتا همه جاش برام آشنا شده، خیابون هاش او‌ میشناسم، حتا خونه های قشنگش و‌ بلدم ...  ادم همیشه فکر میکنه کارای سخت انجام دادنشون سخته یا مثلا نمیتونی‌ از پس خیلی‌ چیزها و به خصوص تنهایی بر بیای .... همش چرته ، زندگی‌ همچین تو زمان مجبورت می‌کنه که خودت نفهمی ... عملا اختیاری نداری، همه چیز میره جلو ... فعلا حرفی‌ نیست، یه خوشحالی‌ کوچیک هست از اینکه فردا شجریان می‌خونه و ما اونجا هستیم، از نزدیک برای هزارمین بر هم که صدا شو بشنوی سیر نمیشی‌ .... همین ... چیز دیگه‌ای نیست که شادی آور باشه، همین

Friday, May 21, 2010

خیال

وقتی‌ چیز خاصی‌ توی زندگی‌ نیست که آزارت بده ولی‌ مدام حس میکنی‌ دلت خیلی‌ چیزا می‌خواست که به دست بیاری و الان میبینی‌ زندگیت از همهٔ اونها خالیه ... چی‌ کار میتونی‌ بکنی‌، همهٔ راه رو برگردی فقط چون اون چیزی نیست که تصور کردی ... یا به راه جدیدت دل ببندی ؟؟ دلم گرفته ... دلم برای آرزوهام تنگ شده و برای پر انرژی بودن و برای نترس بودن هام.... دلم تنگ شده