Wednesday, May 27, 2009

روزانه

امروز مثل همیشه است نه بهتر نه بدتر ، یه روز از خرداد ماه هزار سیصد و هشتاد و هشت، من هم همون جای همیشگی‌ نشسته‌ام توی مدرسه و مشغول حاضر کردن پرسنتتینم برای کنفرانس هفتهٔ دیگه هستم. و مثل آرای همیشه دارم شجریان گوش میدم، آهنگی که بابا همیشه می‌خوند ... بنازم به بزم محبت که آنجا ... گدایی به شاهی‌ مقابل نشیند ... دلم براش تنگ شده، دونه به دونهٔ این آهنگا رو که گوش میدم صداش میاد تو ذهنم ... دستای بزرگ و مهربونش رو پشتم حس می‌کنم دلم می‌خواد بغلش کنم ... دلم براشون تنگ شده ، می‌خوام برم ایران، میخوام برم خونه ، برم تو حیاط سوار تاب بشم و عمو باغچه رو آب بدن ...زندگی‌ عجیبیه دوش داری اما مدام غصه دارت میکنه ، مدام دلت رو میسوزونه ... علی‌ ۲ سال مامان و بابا شو ندیده روم نمی‌شه به اون غر بزنم که دلم تنگه ، همش میگم پس اون چی‌ بگه ... اینجا همه چیش خوبه و هیچیش خوب نیس .. و این رو هممون میفهمیم ، و همه هم میدونیم که هیچ وقت دیگه نمیتونیم تو اون مملکت زندگی‌ کنیم شدیم آدم هایی که وسط ۲ قطب موندیم به هیچ کدوم نمیچسبیم تو فکرم که یه کاری برای ویزای دانشجوهای ایرانی‌ بکنیم یعنی‌ کاری که نمیتونیم اما اقدام می‌شه کرد، می‌شه نامه نوشت، می‌شه با اینو اون تماس گرفت ، باید یه کاری کرد به هر حال بشینیم هیچی‌ نگیم که چیزی عوض نمیشه حالا وقتی‌ تصمیم رو شروع به عملی‌ کردن کردم حتما باید با همه تماس بگیرم نظر بگیرم ... باز مینویسم ببینم چی‌ می‌شه ... خوب باشین

Monday, May 25, 2009

پاک کن‌

یه موقع اوایل دبستان که بودم، اون موقع که هنوز درست سالهای بعد از جنگ بود  و تازه بازار چیزای جدید باز شده بود، یادمه یه لوازم تحریر فروشی بود روبروی خونه مامان بزرگم، چیزای خیلی‌ فانتزی میاورد همیشه دلم می‌خواست وقتی‌ میریم خونه مادر یه سر هم برم اونجا و برای خودم از پاک کن‌های خوشگلش بخرم. خیلی‌ خوشحالی دبشی بود، الان که فکر می‌کردم شاید خیلی‌ وقت باشه از خریدن و یا داشتن چیزی اونقدر خوشحال نشدم.... آدم که بزرگ می‌شه ارزوهاش خیلی‌ جدی و خشن میشن انگار آره؟