همیشه وقتی یه تجربه جدید رو میخوام انجام بدم ، هیجان دارم و از یاد گرفتن چیز جدید کلی ذوق میکنم، تو یکی از این تجربهها حدود دو هفته پیش با علی تصمیم گرفتیم بریم اسکی ، صبح با کلی هیجان و انگیزه بلند شدیم و حدود ۷ زدیم بیرون ، راه خیلی خیلی قشنگ بود، البته من دوباره توی حالت کمخوابی صبحگاهی بودم پس یه ساعتی از راه رو خوابیدم ، بعد که تونستم بیدار بشم تصمیم گرفتم که حسابی گرسنهام بنابر این به خاطر قرهای زیادام علی بر خلاف میلش جلوی یه دونکین دنات ایستاد. و اونجا بود که هردومون شدیدا عاشق بیگلهای اونجا شدیم. ا اینجا همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و چون بر خلاف همیشه یادمون نرفته بود که با خودمون موزیک بیاریم کلی آهنگهای خوب گوش دادیم و حدود ۱۰ صبح رسیدیم به پیست اسکی اوکیمو.
من شروع کردم به پوشیدن لباس و کفش سکی، برای اولین بر بود که چنین کفش سنگین و ناراحتی میپوشیدم. باید اعتراف کنم که اصلا از حس کفشم خوشم نمیآمد و دلم میخواست هر چه زود تر درش بیارم. اما از اونجیی که به علی قول داد بودم اسکی یاد بگیرم و خودم هم عاشق برف هستم دیدم بهتره سعی کنم عادت کنم به سنگینی پاهام.
یه مدت گذشت و حس میکردم پام جریان خونش ایستاده و شدیدا کرخ شده بود. شروع کردم به علی غر زدن که من حتا نمیتونم پامو تکون بدم و تو میخوای که از کوه بالا برم و باید کفشم رو شل کنی، بیچاره هر یه دقیقه یک بار یه مرحله کفشم رو باز تر میکرد. کفشم که باز شد حس کردم خیلی همه چیز آسون شده و کم کم داشتم ایستادن رو اسکی رو یاد میگرفتم. مرحلهٔ بعد لیز خوردن بود که آروم آروم تونستم خودم رو کنترل کنم و کمی لیز بخورم. چیزی که باید حواست باشه زاویهٔ بسته بین پهات باعث کم شدن سرعت میشه و با نزدیک کردن جلوی اسکیهات میتونی بایستی . اینها گذشت و تونستم از بالای شیبی که برای مبتدیها بود بالا و پایین برم، زمین میخوردم اما خیلی شدید نبود. بعد از اینکه ساندویچهای ناهرمون رو خوردیم، قرار بود من با یه مربی شروع به یاد گرفتن بکنم ، اول یه آقای مهربون شروع کرد به تمرین کردن با من، اما به نظرم خیلی حوصلهٔ کار کردن با کسی که هیچی بلد نیست رو نداشت و بعد از چند بر بالا اوو پایین بردن من ، از من خاصت که با یه خانوم دیگه کار کنم، بار اولی بود که باهاش به بالای شیب رفتم و شروع به پایین آمدن کردم. عزم میخواست که دور بزنم در حالی من هیچ ایده آعه نداشتم باید چطور این کار رو انجام بدم، یه لحظه دیدم جلوم یه دیواره است و یه صدای بدی شنیدم و افتادم روی زمین در حالی که پام هنوز به اسکی بود و زانوم تو فشار شدیدی بود ، داد میزدم که بازش کن و خانم بیچاره میخواست از روی من رد بشه تا دستش برسه به اسکی .... این لحظه بود که حس کردم مشکلی پیش آمده که احتمالا خیلی راحت نخواهد بود ... بعد از اون دیگه ماجرا تو اتاق کمکهای اولیه پیست اسکی و بعد یه بیمارستان توی ورمانت سپری شد و نهیات فهمیدیم که چیزی از استخون ها نشکسته اما گویا تاندن پام کشیده یا پاره شده و باید با عصا راه میرفتم .. این ماجرا هنوز هم ادامه داره ، هنوز دارم با عصا راه میرم و هنوز زانوم درد میکنه ، الان منتظرم که دوشنبه برم ام ار عائ و ببینم دکتر چی میگه، حالت بد قضیه یه عمل جراحی رو زانومه که خیلی خوشحالم نمیکنه اما چیزیست که شده.
حالا باید منتظر بود که چی پیش میاد ... دارم فکر میکنم اگر همین اتفاق در حالتی میفتاد که من تنها نبودم، علی نزدیکم بود و این همه درس نمیداشتم که مرخصی بردار هم نیستن آیا باز هم اینقدر ناراحت میشدیم ، مطمئنا ناراحتیش بود اما اینقدر سخت نبود ، چیزی که هست اینه که شرایط عدم چقدر توان برخورد با حادثه رو داره ، اگر شرایط ات مناسب نیس باید میزان احتیاط رو ببری بالا ، وگرنه میشه مثل منی که بدون وقت و پول و بیمه این بالا رو سر خودم آوردم
من شروع کردم به پوشیدن لباس و کفش سکی، برای اولین بر بود که چنین کفش سنگین و ناراحتی میپوشیدم. باید اعتراف کنم که اصلا از حس کفشم خوشم نمیآمد و دلم میخواست هر چه زود تر درش بیارم. اما از اونجیی که به علی قول داد بودم اسکی یاد بگیرم و خودم هم عاشق برف هستم دیدم بهتره سعی کنم عادت کنم به سنگینی پاهام.
یه مدت گذشت و حس میکردم پام جریان خونش ایستاده و شدیدا کرخ شده بود. شروع کردم به علی غر زدن که من حتا نمیتونم پامو تکون بدم و تو میخوای که از کوه بالا برم و باید کفشم رو شل کنی، بیچاره هر یه دقیقه یک بار یه مرحله کفشم رو باز تر میکرد. کفشم که باز شد حس کردم خیلی همه چیز آسون شده و کم کم داشتم ایستادن رو اسکی رو یاد میگرفتم. مرحلهٔ بعد لیز خوردن بود که آروم آروم تونستم خودم رو کنترل کنم و کمی لیز بخورم. چیزی که باید حواست باشه زاویهٔ بسته بین پهات باعث کم شدن سرعت میشه و با نزدیک کردن جلوی اسکیهات میتونی بایستی . اینها گذشت و تونستم از بالای شیبی که برای مبتدیها بود بالا و پایین برم، زمین میخوردم اما خیلی شدید نبود. بعد از اینکه ساندویچهای ناهرمون رو خوردیم، قرار بود من با یه مربی شروع به یاد گرفتن بکنم ، اول یه آقای مهربون شروع کرد به تمرین کردن با من، اما به نظرم خیلی حوصلهٔ کار کردن با کسی که هیچی بلد نیست رو نداشت و بعد از چند بر بالا اوو پایین بردن من ، از من خاصت که با یه خانوم دیگه کار کنم، بار اولی بود که باهاش به بالای شیب رفتم و شروع به پایین آمدن کردم. عزم میخواست که دور بزنم در حالی من هیچ ایده آعه نداشتم باید چطور این کار رو انجام بدم، یه لحظه دیدم جلوم یه دیواره است و یه صدای بدی شنیدم و افتادم روی زمین در حالی که پام هنوز به اسکی بود و زانوم تو فشار شدیدی بود ، داد میزدم که بازش کن و خانم بیچاره میخواست از روی من رد بشه تا دستش برسه به اسکی .... این لحظه بود که حس کردم مشکلی پیش آمده که احتمالا خیلی راحت نخواهد بود ... بعد از اون دیگه ماجرا تو اتاق کمکهای اولیه پیست اسکی و بعد یه بیمارستان توی ورمانت سپری شد و نهیات فهمیدیم که چیزی از استخون ها نشکسته اما گویا تاندن پام کشیده یا پاره شده و باید با عصا راه میرفتم .. این ماجرا هنوز هم ادامه داره ، هنوز دارم با عصا راه میرم و هنوز زانوم درد میکنه ، الان منتظرم که دوشنبه برم ام ار عائ و ببینم دکتر چی میگه، حالت بد قضیه یه عمل جراحی رو زانومه که خیلی خوشحالم نمیکنه اما چیزیست که شده.
حالا باید منتظر بود که چی پیش میاد ... دارم فکر میکنم اگر همین اتفاق در حالتی میفتاد که من تنها نبودم، علی نزدیکم بود و این همه درس نمیداشتم که مرخصی بردار هم نیستن آیا باز هم اینقدر ناراحت میشدیم ، مطمئنا ناراحتیش بود اما اینقدر سخت نبود ، چیزی که هست اینه که شرایط عدم چقدر توان برخورد با حادثه رو داره ، اگر شرایط ات مناسب نیس باید میزان احتیاط رو ببری بالا ، وگرنه میشه مثل منی که بدون وقت و پول و بیمه این بالا رو سر خودم آوردم